گفتاردرمانی  و روان شناسی بالینی علی کشمیری

گفتاردرمانی و روان شناسی بالینی علی کشمیری

کاشمر - امام 5 ؛ تلفن : 320 47 552 - 42 666 552
گفتاردرمانی  و روان شناسی بالینی علی کشمیری

گفتاردرمانی و روان شناسی بالینی علی کشمیری

کاشمر - امام 5 ؛ تلفن : 320 47 552 - 42 666 552

فرایند سوگ در کودکان طلاق دو سال طول می کشد


یکی از مهم ترین چالش هایی که هر جامعه ای همیشه با آن رو به روست واقعیتی به نام طلاق است. پدیده ای که در جوامع امروزی با سرعت زیادی در حال افزایش است و آثار زیان آور از نظر اقتصادی، اجتماعی و به خصوص روانی بر  والدین و کودکان دارد.


اغلب تحقیقات روی کودکان طلاق در دهه 1970 آغاز شده است(پاملا و گیل، 1998). کلی و والرشتاین (1977) اولین پیشگامان این حیطه، از طلاق به عنوان عاملی بالقوه در مشکلات تحولی کودکان یاد کرده اند. از جمله این تاثیرات در کودکان پیش دبستانی می توان از کاهش عملکرد در مدرسه، مشکلات سازشی مزمن مانند افسردگی و عزت نفس پایین و مشکلات تعاملی با همسالان به ویژه در کلاس های بالاتر، نام برد. این نکات در پژوهش های متعدد تایید شده اند(فریمن ، 1994، کورتس، 1994 و فورتس، 1991).


کال، بیر و بیر نشان دادند، کودکان طلاق معدل پایین تری نسبت به کودکانی که متعلق به خانواده های سالم هستند، دارند. همچنین آن ها دریافتند معلمان به صورت مکرر کودکان طلاق را در مقایسه با کودکانی که از خانواده های سالم هستند، دارای مشکلات رفتاری و نگرشی شناسایی می کنند(پاملا و گیل، 1998).


وایتمن(1991) نشان داد اغلب کودکان طلاق فرایند سوگ را مشابه آنچه در مرگ اتفاق می افتند، تجربه می کنند. این فرایند نزدیک به 2 سال بعد از طلاق طول می کشد و شامل توالی از انکار، خشم، افسردگی و پذیرش است. این هیجانات در واقع به عنوان عکس العملی طبیعی و بهنجار در مقابل طلاق، در نظر گرفته می شود.کوبلر – راس نیز مراحل سوگ را به طور مشابهی برای طلاق به کار برد. اولین مرحله انکار است. به این معنا که کودک سعی می کند وقوع طلاق را انکار کند. سپس کودک به مرحله خشم وارد می شود که می تواند به خودش یا والدین مربوط باشد. پس از این مرحله، مرحله بعدی چانه زنی است که شامل سعی کودک در پیشنهاد چیزهایی به والدین، خدا یا هر کس دیگری که می تواند با دستور به توقف طلاق کمک کند، می شود. مرحله چهارم افسردگی است، به دلیل این که کودک تشخیص می دهد که چه بخواهد چه نخواهد طلاق ادامه پیدا می کند. در پایان پذیرش طلاق است(هاتاک هاریا، 2005).


در حالی که وایتمن(1991) به این نکته دست یافت که حدود یک سوم از کودکان طلاق از این چهار مرحله، تقریبا در طی دو سال عبور می کنند، اما یک سوم دیگر کودکان الگوی مشابهی را دنبال می کنند که زمان بیشتری طول می کشد تا به نقطه پذیرش برسند. احتمالا پسران به زمان بیشتری نیاز دارند تا به پذیرش دست یابند و استرس های خانوادگی بیشتری مثل تغییرات بزرگ از قبیل جابجایی، تغییرات زیاد در درآمد خانواده، ازدواج های دوباره و در بعضی از موارد سوء رفتارهای عاطفی، جسمانی و جنسی، در زندگی آن ها وجود دارد. وایتمن(1991) معتقد بود یک سوم دیگر از کودکان طلاق، به نظر نمی رسد هرگز از اثرات طلاق بهبودی یابند. این کودکان خشمگین و افسرده باقی می مانند و هرگز به نظر نمی رسد که قادر به پذیرش طلاق باشند. این گروه ممکن است از شکست در مدرسه و مشکلات پیچیده تر در زمان بزرگسالی رنج ببرند.


طبق یافته های فریمن(1994)، این برای کودکان طلاق غیر معمول نیست که خشم، غمگینی، اضطراب، رهاشدگی، تنهایی، خارج از کنترل بودن یا حتی بیش از اندازه بار مسولیت را بر دوش داشتن با دیدگاهی از امکان متعهد شدن به بعضی از مسولیت های والد غایب، را تجربه کنند. بعضی از کودکان کشمکش های خود را با رفتارهای آشفته بروز می دهند، در صورتی که بقیه منفعل می شوند و عقب نشینی می کنند.


عکس العمل رایج دیگر به طلاق، سرزنش خود است. کودکان احساس می کنند که آن ها واقعا باعث طلاق شده اند(هت و روس، 1991). وایتمن(1991) به این نتیجه رسید که این عکس العمل در کودکان کوچکتر با سطح تفکر محدودشان در این سن مرتبط است. تفکر آن ها با اینجا و اکنون سر و کار دارد و نمی توانند پیامدها یا نیات و احساسات دیگران را در نظر بگیرند. طلاق در چنین قالبی که ( چه اثری بر من دارد؟) نگریسته می شود. این محدودیت از نوع خودمیان بینی تفکر، اغلب باعث می شود بسیاری از کودکان فکر کنند که تنها فردی هستند که این تجربه را می گذرانند و احساساتی نظیر خجالت را تجربه می کنند.


منبع : مجله دانشور/ دو ماهنامه علمی – پژوهشی دانشگاه شاهد/ سال شانزدهم/ شماره 37/ آبان 1388/ ص 3 – 1

نقش راهبردهای نظم جویی شناختی هیجانی در اختلال های درون سازی کودکان


هیجان نقش مهمی در جنبه های مختلف زندگی نظیر سازگاری با تغییرات زندگی و رویدادهای تنیدگی زا ایفا می کند. اصولا، هیجان را می توان واکنش های زیست شناختی به موقعیت هایی دانست که آن را یک فرصت مهم یا چالش برانگیز ارزیابی می کنیم و این واکنش های زیستی با پاسخی که به آن رویدادهای محیطی می دهیم، همراه می شوند.


هرچند هیجان ها مبنای زیستی دارند، اما افراد قادرند در شیوه هایی که این هیجان ها را ابراز می کنند، اثر بگذارند. این توانایی که نظم جویی هیجان نامیده می شود، فرایندهای درونی و برونی است که مسولیت کنترل، ارزیابی و تغییر واکنش های عاطفی فرد را در مسیر تحقق یافتن اهداف بر عهده دارد. بنابراین نظم جویی هیجان یک اصل اساسی در شروع، ارزیابی و سازماندهی رفتار سازگارانه و همچنین جلوگیری از هیجان های منفی و رفتارهای ناسازگارانه محسوب می شود. این سازه یک مفهوم پیچیده است که طیف گسترده ای از فرایندهای زیستی، اجتماعی، رفتاری و همچنین فرایند های شناختی هوشیار و ناهوشیار را در بر می گردد. به عبارت دیگر واژه نظم جویی هیجان مشتمل بر راهبردهایی است که باعث کاهش، حفظ و یا افزایش یک هیجان می شوند و به فرایندهایی اشاره دارد که بر هیجان های کنونی فرد و چگونگی تجربه و ابراز آن ها اثر می گذارد.


از آنجایی که نظم جویی هیجان نقشی محوری در تحول بهنجار داشته و ضعف در آن، عاملی مهم در ایجاد اختلال های روانی به شمار می رود، نظریه پردازان بر این باورند، افرادی که قادر به مدیریت صحیح هیجاناتشان در برابر رویدادهای روزمره نیستند، بیشتر نشانه های تشخیصی، اختلال های درون سازی از قبیل افسردگی و اضطراب را نشان می دهند. بنابراین می توان گفت، نظم جویی هیجان عاملی کلیدی و تعیین کننده در بهزیستی روانی و کارکرد اثربخش است که در سازگاری با رویدادهای تنیدگی زای زندگی نقش اساسی ایفا می کند. تا جایی که باید گفت بر کل کیفیات زندگی فرد اثر می گذارند.


به طور اجمال می توان اذعان نمود که افراد از روش های مختلفی جهت نظم جویی هیجاناتشان استفاده می کنند و یکی از متداول ترین این روش ها استفاده از راهبردهای شناختی است. راهبردهای نظم دهی شناختی هیجان، فرایندهای شناختی هستند که افراد برای مدیریت اطلاعات هیجان آور و برانگیزاننده به کار می گیرند و بر جنبه شناختی مقابله تاکید دارند. بنابراین افکار و شناخت ها در توانایی مدیریت، نظم دهی و کنترل احساس ها و هیجان ها بعد از تجربه یک رویداد تنیدگی زا نقش بسیار مهمی دارند.


از جمله راهبردهای مقابله ای مورد استفاده بعد از تجربه رویداد تنیدگی زا می توان به راهبرد ملامت خود، نشخوارگری، پذیرش، ملامت دیگران، فاجعه سازی و یا ارزیابی مجدد مثبت اشاره نمود که هر کدام پیامدهای خاص خود را خواهد داشت.


در این نکته که افراد در تمامی مراحل زندگی با دامنه وسیعی از رویدادهای تنیدگی زا و چالش برانگیز برای انطباق با جهان اطراف رو به رو می شوند، شکی نیست. اکثر کودکان برای رفع این چالش های محیطی از روش های ساده و ابتدایی استفاده می کنند. اما با افزایش سن، روش های مقابله ای خود را گسترش داده و از راهبردهای ابتدایی بیرونی و رفتاری به راهبردهای درونی و شناختی تغییر جهت می دهند، به طوری که اوایل نوجوانی یکی از دوره های مهم برای تحول مهارت های مقابله ای شناختی محسوب می شود زیرا در این دوره توانایی های شناختی تحول چشمگیری می کنند. پس با وجود این که رابطه بین تجربه رویدادهای منفی زندگی و افسردگی نسبتا تایید شده است، اما چگونگی مقابله فرد با رویداد تنیدگی زا نیز بر میزان افسردگی اثر دارد.


از آنجایی که تفاوت های فردی در فعالیت های شناختی و محتوای افکار بر چگونگی نظم جویی هیجان ها موثر است، استفاده از راهبردهای شناختی خاصی مثل نشخوارگری، فاجعه سازی و ملامت خود نسبت به دیگر راهبردها، آسیب پذیری فرد برای اختلال های درونی سازی را بیشتر می کند در حالیکه استفاده از راهبردهایی مانند ارزیابی مجدد مثبت آسیب پذیری کمتری به دنبال دارد. بنابراین سبک های نظم جویی شناختی هیجان نقش مهمی در رابطه بین تجربه رویدادهای منفی و علایم افسردگی ایفا می کند.


همچنین نتایج پژوهش ها نشان داده اند که کودکان و نوجوانان به طور ویژه از راهبردهای شناختی ناسازگارانه نظیر ملامت خود، نشخوارگری و فاجعه سازی استفاده می کنند که استفاده از این راهبردها نقش موثری در بروز رفتارهای ناسازگار دارد. در همین راستا، نتایج مطالعات متعدد نیز نشان می دهد که راهبرهای شناختی خاصی مانند ملامت خود، نشخوارگری و فاجعه سازی با اختلالات درونی سازی از قبیل افسردگی و اضطراب رابطه معنادار دارد. در رابطه با راهبردهای سازگارانه از قبیل تمرکز مجدد بر برنامه ریزی نیز مطالعات حاکی از رابطه مثبت و منفی این راهبرد به ترتیب با احساس بهزیستی و آشفتگی است.

منبع : مجله روان شناسی بالینی، سال 3، شماره 3( پیاپی 11)، پاییز 1390، ص 31 – 30.

تاثیر آموزش های شناختی - رفتاری بر کاهش اختلافات زوجین

مطالعات بالینی اخیر که به زوج درمانی شناختی – رفتاری علاقه مند بودند، بر مولفه های شناختی مشکلات ارتباطی تمرکز کرده اند. همچنین مطالعات بسیاری بر اهمیت نقش عقاید و باورهای غیر منطقی و نادرست در نابسامانی های زناشویی تاکید دارند.

الیس، علت تعامل زناشویی مختل را انتظارات غیر منطقی می داند که زوجین نه تنها در باره خودشان و دیگران بلکه راجع به خود رابطه زناشویی نیز دارند. ازدواج زمانی به هم ریخته و آشفته می شود که یک یا هر دو زوج دارای عقاید غیر عقلانی از جمله تفکرات اغراق آمیز، خشک، غیر منطقی و جبرگرایانه هستند. انتظارات غیر منطقی و طاقت فرسا قطعا ایجاد ناکامی و شکستی می کند که اغلب با تعاملات منفی در ارتباط است.

الیس معتقد است که نگرش ها و تصورات غیر منطقی افراد می تواند در ایجاد رابطه عاطفی ناکارآمد نقش به سزایی ایفا نماید. 


 همچنین آئرون بک معتقد است که مهمترین علت مشکلات زناشویی و روابط انسانی، سوء تفاهم است. به اعتقاد او تفاوت در نحوه نگرش افراد باعث بروز اختلافات و پیامدهای ناشی از آن می شود.در نتیجه نباید تصور کرد که پایه اختلافات، همواره ناشی از سوء نیت و یا بد ذاتی طرفین یا یکی از آن هاست، بلکه در بیشتر موارد، اصطکاک زوجین ناشی از این واقعیت است که هر یک از آن ها صادقانه، مساله را به نحو متفاوتی می بینند.

به طور کلی از دیدگاه روان شناسان شناختی، شخصیت طرفین در ازدواج، سبک های دلبستگی زن و مرد، هماهنگی و همسانی نیازهای بنیادین زوجین، باورهای ارتباطی ، انتظارات غیر منطقی از یکدیگر و پختگی و بلوغ عاطفی بر ساختار کانون ازدواج اثر مستقیم و مهم دارند.از طرفی ، پژوهش های اخیر توسط شناخت گرایان و زوج درمانگران شناختی تاکید می کنند که از میان تمام عوامل، متغیرهای شناختی در رضایت مندی و سازگاری زناشویی نقش مهمتری را ایفا می کنند. همچنین از میان متغیرهای شناختی ، « انتظارات غیر منطقی زوجین از یکدیگر» و از میان عوامل غیر شناختی« بلوغ عاطفی» نقش مهم تری را در پدیدآیی ، ساخت و تحول رابطه زناشویی دارند.

ازدواج موفق نه تنها مستلزم بلوغ جسمانی است، بلکه بلوغ عاطفی با آمادگی های احساسی – هیجانی نیز از شرایط لازم در تحقق مطلوب آن است. البته برای بلوغ عاطفی، احراز شناخت های ویژه از روابط درست زوجین کافی نیست، بلکه آگاهی از ویژگی های روانی خویشتن و همسر و امکان مدیریت صحیح هیجان ها در زوجین نیز ضروری است.

باید جوانان از احساس مشترک یا توان « خود را به جای دیگری گذاشتن» برخوردار شوند. به عبارت دیگر، بیاموزند که آن چه بر خود نمی پسندند، بر همسر خویش نیز روا ندارند. گذشته از این، بلوغ عاطفی با آمادگی احساسی – هیجانی مستلزم شناخت واقعیت های اجتماعی و مخصوصا جهات مثبت و منفی آنها است.

زوجین باید فراگیرند که هیچ پدیده اجتماعی( از جمله ازدواج و زندگی زناشویی) فاقد جنبه های منفی و مخاطره آمیز نیست.

به طور خلاصه هنگامی که انتظارات زوجین از یکدیگر منطقی و متعارف است، آنها در وضعیت بهتری برای برقراری یک رابطه خوب قرار دارند و بهتر می توانند انتظارات خود و همسرشان را برآورده نمایند. همچنین هنگامی که شخصیت یکی از زوجین( یا هر دوی آنها) نابالغ باشد ، بسیار سخت است که یکدیگر را درک کنند. در این وضعیت هرکدام از آن ها با خودخواهی و خودمحوری تمایلی به درک نیازهای طرف مقابل نخواهند داشت و تنها به نیازهای خود توجه می نماید. مسلم است که در چنین شرایطی میزان رضایت مندی زوجین از یکدیگر، بسیار کم خواهد بود.

تحقیقات مختلف نشان داده است که آموزش های شناختی – رفتاری در مقایسه با عدم درمان و حتی تلاش زیاد درمانگر برای کاهش آشفتگی افراد، ارجحیت دارد.

همچنین نتایج تحقیقات دیگری حاکی از آن است که آموزش های شناختی – رفتاری ضمن آن که مهارت های ارتباطی زوجین را بهبود می بخشد، تعارض های مخرب را کاهش داده و مثبت اندیشی در روابط روزمره را افزایش می دهد. مثبت اندیشی نیز به شناخت های درست از همسر و برقراری رابطه صحیح می انجامد و رضایت مندی از روابط بین آن ها را افزایش می دهد. از اینرو به نظر می رسد با آموزش های شناختی – رفتاری می توان به بهبود وضع خانواده و بالا بردن سطح رضایت مندی زناشویی کمک کرد. 


منبع : مجله علوم رفتاری، دوره 5، شماره 2، تابستان 1390، ص 129 - 127

تاثیر درمان شناختی - رفتاری بر کیفیت زندگی زنان نابارور

بر اساس آمارهای موجود بین 20 – 12 درصد زوج ها نابارور می باشند. از این میان 40٪  از موارد ناباروری به طور مستقیم به زن ، 40٪ به مرد و 20٪ به هر دوی آن ها مربوط می شود. علاوه بر این حدود 12 – 10 درصد زنان، ناباروری ثانویه را تجربه می کنند که منظور ناباروری بعد از یک زایمان، به دلیل بیماریهای زنان است. 

 ناباروری به عنوان شکست در بارداری پس از یک سال نزدیکی منظم و بدون پیشگیری توصیف شده است.


از گذشته تا کنون در جوامع مختلف، بچه دار شدن و فرزندپروری به طور سنتی یکی از برجسته ترین مشخصه های نقش جنسیتی زنانه به شمار آمده است و از این رو ناباروری به طور سنتی، مشکلی زنانه تلقی گردیده است. بنابراین می توان انتظار داشت که زنان نابارور با مشکلات روانی و اجتماعی مختلفی درگیر باشند.


ناباروری تاثیرات وسیعی مانند احساس درماندگی، تعارض، سرخوردگی، افت شدید عزت نفس و کاهش اعتماد به نفس، کناره گیری و انزوا، مشکل در هویت، احساس عدم زیبایی و بی معنایی در زندگی فرد ایجاد می کند.


آزمایش های متعدد پزشکی و بررسی های عضوی، درمان های مختلف دارویی و عوارض جسمی و روانی آن ها، طولانی بودن مدت درمان ناباروری، پایین بودن میزان موفقیت روش های درمانی و همچنین مشکلات اقتصادی ناشی از درمان ناباروری، از عوامل تنش زای شدید برای زوجین نابارور می باشند.


زوجین ناباروری که خود را علت ناباروری می دانند خود را سرزنش می کنند و این وضعیت باعث افزایش فشار روانی شده و در نتیجه مشکل را حادتر می کند. کیفیت زندگی زنان نابارور تحت تاثیر تفکرات غیر منطقی در خصوص داشتن فرزند و فشار هزینه درمان ناباوری و میزان فشار اطرافیان برای بچه دار شدن قرار می گیرد.


ابی و همکاران معتقدند که ناباروری منجر به کاهش عزت نفس و کنترل درونی و افزایش تعارضات بین فردی در زوجین نابارور می شود و همچنین استرس ناشی از ناباروری اثرات مخرب روی کیفیت زندگی دارد و این تاثیر منفی در زنان بیشتر از مردان است.


درمان های ناباروری تاثیرات مخرب جسمی، اقتصادی، روحی – روانی و عاطفی، کاهش شدید اعتماد به نفس، تصویر ذهنی از خود ، اختلال در هویت مردانگی و زنانگی، بر زنان و همسرانشان بر جا می گذارد . لذا ناباروری یک مشکل جدی پزشکی و موثر بر کیفیت زندگی می باشد.


باید تاکید نمود که اغلب درمان فیزیکی ناباروری بتنهایی کافی نمی باشد. توجه به نیازهای روانی زوج های نابارور، یک بخش ضروری در موفقیت درمان ناباروری می باشد، زیرا می تواند رابطه زوجین در طول درمان را تحت تاثیر قرار دهد. به خصوص زمانی که هر یک از زوجین نیاز به درک و حمایت دیگری پیدا می کند. استرس، ناامیدی و احساس شرم از ناباروری می تواند برای سلامت روانی زوجین و همچنین روابط بین آن ها دردناک و مخرب باشد.


پژوهش های انجام شده در زمینه کیفیت زندگی زنان نابارور، مشاوره و مداخله های روانی را لازمه کمک به این زنان دانسته اند. چرا که مشاوره باعث ارتقاء کیفیت زندگی بسیاری از افرادی که قربانی ناباروری گشته اند، می شود.


برای مقابله با واکنش های روانی ناشی از ناباروری روش های مختلفی وجود دارد. میرز و وارک رویکرد شناختی – رفتاری را برای درمان زوج ها پیشنهاد می کنند زیرا معتقدند که این رویکرد به طور مناسبی هم راستای نیازهای زوج نابارور است. میلر(1994) نیز معتقد است که درمان شناختی – رفتاری باید همیشه اولین قدم در درمان زوج های نابارور باشد.


بررسی ها نشان داده اند که بهره گیری از الگوی شناختی رفتاری ، افزایش و بهبود کنش و رضایت جنسی، کاهش افکار ناامید کننده و افزایش مهارت و ارتباطات زناشویی را به دنبال دارد.


کاربرد درمان شناختی حتی پس از 6 ماه پیگیری نشان داد علایم روانپزشکی کاهش و رضایت زناشویی افزایش یافته است. بنابراین درمانهای شناختی – رفتاری می تواند رویکرد مناسبی برای درمان ناباروری باشد.


نتایج یک بررسی علمی نشان داد که استرس، تعارضات زناشویی را افزایش و عزت نفس، رضایت زناشویی، کیفیت زندگی و رضایت جنسی( عملکرد جنسی و فراوانی این ارتباط) را کاهش می دهد، همچنین استرس را می توان به کمک درمان های روان شناختی و شناختی رفتاری کاهش داد.


پژوهش نوربالا و همکاران نشان داد که مداخلات روانپزشکی ( شامل درمان دارویی و درمان شناختی رفتاری) نقش مهمی در فرایند درمان ناباروری و افزایش رضایت زناشویی زوجین نابارور دارد.


تاسکن و همکاران یک برنامه درمان شناختی رفتاری 6 ماهه در جهت بهبود عملکرد و رضایت جنسی ، کاهش افکارناامید کننده و بهبود مهارت های ارتباط زناشویی روی 70 زوج نابارور انجام دادند. نتایج نشان دهنده پیشرفت در تراکم اسپرم ، کاهش افکار ناامید کننده و کاهش نارضایتی های زناشویی در گروه درمان بود. این پژوهشگران معتقدند درمان شناختی رفتاری می تواند رویکرد مناسبی برای درمان ناباروری باشد و یافته های این پژوهش با یافته های پژوهش های پیشین هماهنگ است.


یافته های بررسی چوبفروش زاده و همکاران( 1388) نشان داد که درمان شناختی رفتاری مدیریت استرس سبب بهبود کیفیت زندگی زنان نابارور می گردد. این بررسی نشان داد که درمان شناختی رفتاری می تواند به عنوان یک درمان پیشنهادی در کنار درمان های پزشکی در مراکز درمان ناباروری ارایه شود.


منبع : چوبفروش زاده و همکاران(1388)، اثر بخشی درمان شناختی رفتاری مدیریت استرس بر کیفیت زندگی زنان نابارور

فرار از منزل

نوجوانی یکی از مهم ترین و حساس ترین دوران زندگی انسان به شمار می رود. دختران در دوره نوجوانی در مقایسه با پسران تنیدگی بیشتری را تجربه می کنند و در برابر این تندگی ها معمولا به صورت هیجان محور پاسخ می دهند.یکی از آسان ترین راه های هیجان مدارانه برای رویارویی با تنش ها فرار است. 


فرار دختران فرایند یک ساز و کار روانی و ذهنی در نوجوانان است که برای رسیدن به یک امنیت درونی و رهایی از سلطه والدین، زندگی خانه به دوشی را بر می گزینند (1). «فرار» نوعی رفتار سازش نایافته است که کودک یا نوجوان به منظور رهایی از مشکلات موجود در خانه یاجاذبه های بیرون ازخانه، بدون اجازه والدین یا سرپرست قانونی، آگاهانه خانه را ترک کرده و سریعا یا بدون واسطه به خانه برنمی گردد (2). براساس گزارش سازمان جهانی بهداشت«WHO» سالانه بیش از یک میلیون نوجوان 13 تا 19 ساله در سراسر جهان از خانه فرار می کنند. بیشتر این نوجوانان بین 14 تا 17 سال سن دارند که از این میان 74 درصد دختر و 26 درصد پسر هستند (3).


علل فرار از منزل

الف: عوامل خانوادگی

در زمینه عوامل خانوادگی موثر بر پدیده فرار پژوهش های متعددی به نقش روابط منفی و از هم گسیخته خانواده ها، مرگ یا ازدواج مجدد والدین، وجود نامادری یا ناپدری، طلاق، ناسازگاری و تشنج در محیط خانه، اعتیاد، فقر، مشکلات مالی، بیکاری، کارکردن مادردر بیرون از منزل، سوء استفاده های جسمی و جنسی، رابطه با دوستان ناباب و خلافکار، فقدان یا کمبود محبت و روابط عاطفی، درگیری ارزشی با والدین، شرایط نامناسب زندگی در خانه، ترس از تنبیه و عدم درک صحیح والدین از خواسته های نوجوان، تبعیض، خشونت، افراط در نازپروری، اهمال کاری، حسادت، کثرت اولاد و تعداد عایله، مداخله ناروا و مفرط اعضای خانواده، و سلطه بیجا و خشونت آمیز یکی از اعضاء خانواده، و ازدواج های زودرس این نوجوانان اشاره شده است.

همچنین این نوجوانان تنبیه ها، طرد و تحقیر، عدم حمایت، بی توجهی یا عدم نظارت والدین یا کنترل افراطی و سخت گیرانه والدین را گزارش کرده اند و اکثر آن ها احساس حقارت و ناایمنی داشتند؛ کنار هم قرار دادن این عوامل و شرایط احتمال وقوع پدیده فرار را افزایش می دهد (2).

خانواده دختران فراری با ویژگی هایی چون عدم نزدیکی عاطفی، برقراری ارتباطات اجتماعی محدود و تمایل کم به این گونه روابط، تحت کنترل ندیدن رویدادها، تعاملات همراه با ضدیت اعضای خانواده، قوانین محدود یا سفت و سخت خانوادگی، مشارکت ضعیف اعضاء در تصمیم گیری، فخر و مباهات کم به خانواده، عدم ابرازآزادانه احساسات و افکار مشخص می شوند (4).

از هم گسیختگی خانواده در فرار از منزل نقش مهمی ایفا می کند. غالب نوجوانان فراری به جستجوی فرد یا محلی هستند که به واسطه آن احساس امنیت کنند. برای بسیاری از فراریان ارتباط عاطفی، امنیت فیزیکی، تشویق و حمایت روانی چیزی است که بدان نیاز دارند و در خانواده هایشان آن را نمی بینند. به عبارت دیگر فرار، تنها راهی برای جستجوی ارتباط است (2).

ب: عوامل فردی
یکی از نظریات اصلی در مورد علت شناسی فرار، وجود کانون کنترل بیرونی را در این افراد مهم می شمارد. افرادی که منبع کنترل بیرونی دارند، در برخورد با استرس شیوه های مقابله ای ضعیف به کار می برند، چرا که امید اندکی به توانایی های خود برای رویارویی با استرس دارند. در صورتی که افراد با منبع کنترل درونی، رویدادهای استرس زا را وسیله ای برای دست و پنجه نرم کردن می دانند نه تهدید کننده زندگی؛ از این رو به جای ابراز هیجان های افراطی، انرژی خود را صرف گردآوری اطلاعات برای حل مساله می کنند.

در افراد بزهکار و دختران فراری از منزل نیز منبع کنترل، بیرونی است و به باور آن ها نیرویی فراتر از کنترل شخصی هدایت رفتار آنها را برعهده دارد.

همچنین ضعف شبکه حمایت اجتماعی و جهت گیری مذهبی پایین نیز در این افراد وجود دارد (4).

دختران فراری در رویارویی با رویدادهای تنیدگی زا به علت پایین بودن آستانه تحمل، به جای استفاده از رویکرد شناختی موثر یعنی تکنیک حل مساله، از راهبردهای هیجانی ناکارآمد و اسنادهای بیرونی« یعنی این که علت اتفاقات و حوادث را به عوامل خارج از وجود خود مثلا شانس نسبت می دهند» بهره می گیرند، از منبع کنترل بیرونی برخوردارند یعنی این طور فکر می کنند که هیچ گونه اراده ای جهت تغییر شرایط نامطلوب خود ندارند و اغلب با تفکرات غیر منطقی خود« مثلا این تفکر که من آدم بدبختی هستم؛ حال من اصلا بهتر نخواهد شد؛ هیچ کس مرا دوست ندارد»، شرایط نامساعد را غیر قابل تغییر می دانند. از این رو در برابر سختی ها و ناکامی ها به زودی بردباری خود را از دست می دهند و بیشتر به صورت تکانشی واکنش نشان می دهند؛ یعنی زود برآشفته شده و بدون اینکه راه حل های بهتری را جستجو کنند سریع وارد عمل می شوند .

افزون بر آن، پایگاه هویت« یعنی این که من کیستم؟» در دختران فراری بیشتر از نوع پراکندگی است یعنی هنوز به یک خود منسجم از خویشتن دست پیدا نکرده اند و در این خصوص دچار سردرگمی می باشند. پایگاه هویت پراکندگی با راهبردهای مقابله ای کنار نیامدن، نادیده گرفتن مشکل و کاهش تنش در نوجوانان مرتبط است (1).

دختران فراری همچنین در سازه های « نقش های خانوادگی»، « حل مشکل» و « ابراز عواطف» عملکردی پایین تر از افراد بهنجار جامعه دارند (2).

برخی راهکارهای پیشنهادی
هرچه سطح احترام به خود، واقعیت سنجی، انعطاف پذیری، تحمل استرس، کنترل تکانه «اقدامات عجولانه»، شادکامی، خودآگاهی هیجانی« آگاهی و پذیرش احساسات و هیجانات خود»، مسولیت پذیری اجتماعی، حل مساله و هوش هیجانی کلی در دختران بالاتر باشد، خطر فرار آنها از خانه کمتر است؛ بنابراین در نظر داشتن نکات زیر در پیشگیری و درمان فرار از منزل می تواند مفید واقع شود:

از اینرو لازم است به افرادی که سابقه فرار از منزل داشته و یا در معرض این پدیده هستند کمک شود که:

1) بتوانند در شرایط استرس زا از سازمان های مربوطه از جمله بهزیستی درخواست کمک نمایند؛

2) راهبردهای حل مساله را فرا گرفته تا بتوانند از این راه، به حل و فصل مشکلات فردی، خانوادگی و اجتماعی خود بپردازند؛

3) بتوانند از طریق فراگیری مهارت تصمیم گیری، در برابر انتخاب های پیش آمده تصمیماتی بگیرند« مثلا انتخاب همسر» که در آینده کمتر دچار استرس شوند؛

4) بتوانند با دیگران به ویژه اعضای خانواده و دوستان خود روابط صمیمانه برقرار کرده تا در شرایط سخت زندگی از آن ها درخواست کمک نمایند؛

5) بتوانند در حد توان مسولیت هایی را در منزل پذیرفته و در حد توان خود کارهایی را انجام دهند؛« این کار وضع خلقی آنها را بهتر می کند»

6) در صورت لزوم عملکرد خانواده آنها از جمله ارتباط بین اعضای خانواده اصلاح شود تا از این طریق به کاهش استرس های خانوادگی وافزایش میزان شادابی خانواده، و در نتیجه افزایش شادابی آنها کمک شود.


منابع

1) مجله روانپزشکی و روانشناسی بالینی ایران، سال پانزدهم، شماره 3، پاییز 88

2) فصلنامه علمی- پژوهشی رفاه اجتماعی، سال پنجم، شماره 19

3)مجله پژوهش زنان، دوره 2، شماره3، پاییز 1383

4) مجله پژوهش زنان، دوره 2، شماره3، پاییز 1383

5)مجله تحقیقات علوم رفتاری، دوره 7، شماره 1، 1388