گفتاردرمانی  و روان شناسی بالینی علی کشمیری

گفتاردرمانی و روان شناسی بالینی علی کشمیری

کاشمر - امام 5 ؛ تلفن : 320 47 552 - 42 666 552
گفتاردرمانی  و روان شناسی بالینی علی کشمیری

گفتاردرمانی و روان شناسی بالینی علی کشمیری

کاشمر - امام 5 ؛ تلفن : 320 47 552 - 42 666 552

تاثیر قصه درمانی در درمان افسردگی کودکان

از جمله درمان های روان شناختی افسردگی، روان درمانی روان پویشی است که طی آن درمانگر با استفاده از روش های مختلف به کودک افسرده کمک می کند تا افکار، احساسات و تخیلات خود را ابراز کند و رابطه بین احساسات و هیجان های ناخودآگاه و عملکردهایش را دریابد. یکی از این روش ها گوش کردن به قصه یک کودک است.


ترغیب کودک افسرده به شرح دادن قصه خودش به هر طریق که می تواند، بسیار درمان کننده است و می تواند در تسکین بخشیدن به نشانه های افسردگی موثر واقع شود( فاسلر و دومس، ترجمه پارسا، 1384). این فن در متون پژوهشی قصه درمانی نامیده می شود.


در واقع قصه درمانی در سال های اخیر به صورت یکی از روش های بازی درمانی کودکان مطرح شده است(آراد، 2004). البته استفاده از قصه درمانی به مثابه یک فن درمانی ابعاد گسترده ای دارد و تنها به درمان مشکلات روان  شناختی کودکان ختم نمی شود. در قصه درمانی فرض بر این است که تغییر در زبان و ادبیات قصه های زندگی خود به تغییر در معانی زندگی فرد منجر می شود و تغییر در قصه زندگی فرصت های جدیدی برای رفتار و روابط با دیگران ایجاد می کند( دسایشو، 2005).


قصه درمانی با مفروضه های پست مدرنیسم یا فرانوگرایی همخوانی دارد. پست مدرنیسم از این عقیده حمایت می کند که هیچ حقیقت مطلقی وجود ندارد، بلکه به نظر و دیدگاه ما بستگی دارد( دون، 1998). در دنیای پست مدرن قصه و داستان فضای آزادی برای عمل کردن به حساب می آیند؛ به همان سادگی که داستان فرصتی برای ابتکار عمل دوباره فراهم می آورد، قصه گو نکاتی را در می یابد که در تجربه های شخصی او، در پیوند داستانش با داستان های دیگران و نیز در پیوند داستانش با داستان های بزرگتری از فرهنگ و انسانیت ریشه دارد، درک این که همه ما شخصیت هایی در داستان یکدیگر هستیم و این داستان ها ما را در عمل پیش می برند(پری، 1991). 


به همین دلیل است که رویکردهای داستانی به روان درمانی بر این نکته تاکید دارند که قصه ها در چگونگی رفتار و واقعیت های ما نقش موثری ایفا می کنند( استرند، 1997). قصه ها به ما راه حل هایی ارایه می کنند که غیر منتظره و شگفت انگیزند و در عین حال شدنی و مثبت هستند. قصه ها به ما امکان می دهند تا از قفس تعارض هایمان رهایی پیدا کنیم( پزشکیان، 1996).


براین اساس رویکردهای داستانی به روان درمانی با این ایده همگرایی دارد که درمان اساسا نوع ویژه ای از گفت و گوی خلاق توانمندی مراجع را آشکار می سازد و به جرأت و شهامت تغییر کردن می دهد( فارلانگر، 1999).


قصه درمانگران به جای نظریه های شخصیت و آسیب شناسی روانی ما را ترغیب می کنند که به قصه ها متکی باشیم. قصه درمانگران مانند منتقدان ادبی می توانند به ما کمک کنند در باره این که کی هستیم، کی بوده ایم و چه می توانیم باشیم، معانی جدیدتر و تعبیرهای جدید ابداع کنیم( پوچاسکا و نورکراس، ترجمه سید محمدی، 1381). از این نظر آسیب شناسی روانی نمونه ای از قصه های زندگی است که از مسیر اصلی خارج شده است و روان درمانی تمرینی برای ترمیم و بازسازی قصه زندگی تلقی می شود( هاو ارود، 1991). این نکته نیز قابل توجه است که ظرفیت ها و قابلیت های افراد در معنادهی و بازدهی قصه زندگی در فرایند درمانی متفاوت است( استرند، 1997).


شواهد پژوهشی نشان می دهند که قصه درمانی هم در موقعیت های فردی و هم در موقعیت های گروهی قابل اجراست( برای نمونه شیجماتسو، 2000؛ زیمرمن و دیکرسن، 1994). از نظر گروه سنی مناسب برای قصه درمانی، پژوهش نشان می دهد که هم بزرگسالان و هم کودکان می توانند از روش های قصه درمانی بهره مند شوند( برای نمونه اشنایدر و داب، 2005؛ دراکر، 1998). با این وجود، شاید بتوان گفت که به دلیل شرایط خاص دوره کودکی، از نظر توانایی های شناختی، کودکان می توانند از روش قصه درمانی استفاده بیشتری می کنند. 


در واقع مجاورت و نزدیکی کودکان به رویدادهای مهم بین فردی در زندگی روزمره و غوطه ور بودن آن ها در جنبه های حسی و عینی تجربه ها موجب می شود که این رویدادها نفوذ قوی تری در قصه های زندگی آن ها داشته باشند( ترد، 1992).


استفاده از قصه درمانی در روان درمانی کودکان با کار ریچارد گاردنر در 1971 شروع شد. وی از فن قصه گویی متقابل استفاده کرد. در این فن از کودک خواسته می شود قصه ای دارای آغاز، میانه و پایان بگوید. سپس درمانگر موضوعات روان تحلیل گرانه مرتبط با مسایل کودک را انتخاب می کند و در قصه ای مشابه قصه کودک به کار می برد و آن را برای کودک بیان می کند. در این قصه، درمانگر راه حل های سالم تر و کاملتری را برای رویارویی با مشکلات ارایه می کند( گاردنر، 1993؛ به نقل از آراد، 2004).


پژوهشگران مختلف بر اثربخشی قصه درمانی برای بیماران دارای اختلال های روانی و افزایش خودآگاهی تاکید داشته اند( شاپیرو و راس، 2002؛ کستنباوم، 2003). از جمله این پژوهش ها می توان به استفاده از رویکردهای قصه درمانی در درمان الکلیسم( کامینسکی، زابینو، تیز و کاسما، 1996)، خانواده درمانی( می، 2005)، درمان لکنت( دیلالو و همکاران، 2002)، درمان زنانی که مورد آزار جنسی قرار گرفته اند( دراکر، 1998)، کمک به هویت یابی نوجوان(مورفی، شیجماتسو، 2000) و حتی استفاده از قصه درمانی در برنامه های شغلی و سازمانی( بارت و همکاران، 1999، دنینگ، 2004) اشاره کرد.


کارکرد قصه درمانی به ویژه برای کودکان بسیار برجسته تر می شود زیرا آن ها نمی توانند به سادگی افکار و احساساتشان را شناسایی  و ابراز کنند. به همین دلیل قصه درمانی به صورت یکی از روش های عالی مشاوره و روان درمانی کودکان مطرح شده است( تامپسون و رودولف، ترجمه طهوریان، 1384).

 زمانی که کودکان به قصه گوش فرا می دهند یا قصه نیمه تمام را تکمیل می کنند خود را در نقش قهرمان قصه قرار می دهند و در واقع به سمت تعارض های خودشان می روند. آن ها ممکن است مهارت ها و راه حل هایی را که شخصیت های قصه به کار می برند، به طور ناهشیار برای رویارویی با مشکلات خود امانت گیرند. این امر موجب می شود آن ها بتوانند بر گذشته و ناکامی های پیشین خود فایق آیند و آینده خود را پرمعناتر بیابند( کداسن و شفر، ترجمه صابری و وکیلی، 1382، کیزرلینک ترجمه ناصری، 1381).


در خصوص کارآیی و اثربخشی قصه درمانی در مشکلات روان شناختی کودکان پژوهش های متعددی انجام شده است که از آن جمله می توان به استفاده از قصه درمانی برای کاهش اضطراب و افزایش احساس مسلط بودن و شایستگی و امیدواری در کودکان( هنی و کوزلوفسکا، 2002)، برای کمک به کودکان دارای والدین مبتلا به اختلال عاطفی (فوچ و بردسلی، 1996)، در درمان اختلال سلوک( آراد، 2004) و در کار با کودکان ناشنوا یا نیمه شنوا( فارلانگر، 1999) اشاره کرد.


نتایج پژوهش یوسفی لویه و همکاران(1385) نشان داد که استفاده از فنون مختلف قصه درمانی می تواند به درمان افسردگی کودکان منجر شود. برخی از این فنون عبارتند از : کمک به کودکان افسرده برای افزایش خودآگاهی هیجانی از طریق شناسایی احساسات و هیجان های قهرمان قصه ها و ساختن قصه هایی با کلمات احساسی و ابراز احساساتشان در خلال قصه ها، گوش فرا دادن کودکان افسرده به قصه ها و با مضامین قدرت، نیرومندی، انرژی و تحرک، گفتگو با کودکان افسرده در باره پیام های درمانی، قصه هایی که می گویند و یا می شنوند و نیز گوش فرا دادن کودکان افسرده به قصه هایی که بیانگی مشکلات مشابه مشکلات آنان است و در عین حال به راه حل های موثر و نتایج مثبت و خوشایند خاتمه می یابند. 


در پژوهش یاد شده به کارگیری فنون مذکور نه تنها موجب درمان افسرده خویی کودکان مورد مطالعه شد بلکه به درمان اختلال های همبود از جمله اختلال های اظطرابی( شامل اضطراب فراگیر، اضطراب جدایی و هراس اجتماعی) و لجبازی و نافرمانی منجر شده است.


اهمیت و جذابیت قصه گویی برای کودکان در متون مختلف و از منظر صاحبنظران گوشزد شده است( والی، 1386). صاحبنظران بر این عقیده اند که قصه گویی باعث خلق موقعیت های یادگیری می شود. قصه گویی این امکان را فراهم می کند که فرد به بیش از تجارب شخصی خود بیندیشد و برای حل مسایل خود راه حل های خلاقانه ای ایجاد کند( باتچر، 2006). قصه گویی تصورات و عواطف کودکان را جلب می کند و کمک می کند که یادگیری معنادارتر شود. به همین دلیل حتی برای تدریس مفاهیم دشوار ریاضی نیز از قصه گویی استفاده شده است( گورال و گنادنجر، 2006).


در خصوص تاثیر روان شناختی قصه گویی، پژوهش ها نشان می دهند که قصه گویی روش موثری در کاهش نشانه های اختلال اضطرابی بوده است( یوسفی لویه و همکاران، 1387؛ والی، 1386). یافته های پژوهش نیک منش و کاظمی، 1388 نشان می دهد که آموزش خوش بینی به روش قصه گویی بر کاهش علایم افسردگی کودکان موثر بوده و با گذشت زمان نیز این اثر به طور نسبی ماندگار است.


منابع :

1)      مجله پژوهش در حیطه کودکان استثنایی/ سال 6/ شماره 4/ 1385/ ص 899- 891.

2)      مجله روان شناسی معاصر، شماره 5( پیاپی 1)، 1389، ص 20 - 12

فرایند سوگ در کودکان طلاق دو سال طول می کشد


یکی از مهم ترین چالش هایی که هر جامعه ای همیشه با آن رو به روست واقعیتی به نام طلاق است. پدیده ای که در جوامع امروزی با سرعت زیادی در حال افزایش است و آثار زیان آور از نظر اقتصادی، اجتماعی و به خصوص روانی بر  والدین و کودکان دارد.


اغلب تحقیقات روی کودکان طلاق در دهه 1970 آغاز شده است(پاملا و گیل، 1998). کلی و والرشتاین (1977) اولین پیشگامان این حیطه، از طلاق به عنوان عاملی بالقوه در مشکلات تحولی کودکان یاد کرده اند. از جمله این تاثیرات در کودکان پیش دبستانی می توان از کاهش عملکرد در مدرسه، مشکلات سازشی مزمن مانند افسردگی و عزت نفس پایین و مشکلات تعاملی با همسالان به ویژه در کلاس های بالاتر، نام برد. این نکات در پژوهش های متعدد تایید شده اند(فریمن ، 1994، کورتس، 1994 و فورتس، 1991).


کال، بیر و بیر نشان دادند، کودکان طلاق معدل پایین تری نسبت به کودکانی که متعلق به خانواده های سالم هستند، دارند. همچنین آن ها دریافتند معلمان به صورت مکرر کودکان طلاق را در مقایسه با کودکانی که از خانواده های سالم هستند، دارای مشکلات رفتاری و نگرشی شناسایی می کنند(پاملا و گیل، 1998).


وایتمن(1991) نشان داد اغلب کودکان طلاق فرایند سوگ را مشابه آنچه در مرگ اتفاق می افتند، تجربه می کنند. این فرایند نزدیک به 2 سال بعد از طلاق طول می کشد و شامل توالی از انکار، خشم، افسردگی و پذیرش است. این هیجانات در واقع به عنوان عکس العملی طبیعی و بهنجار در مقابل طلاق، در نظر گرفته می شود.کوبلر – راس نیز مراحل سوگ را به طور مشابهی برای طلاق به کار برد. اولین مرحله انکار است. به این معنا که کودک سعی می کند وقوع طلاق را انکار کند. سپس کودک به مرحله خشم وارد می شود که می تواند به خودش یا والدین مربوط باشد. پس از این مرحله، مرحله بعدی چانه زنی است که شامل سعی کودک در پیشنهاد چیزهایی به والدین، خدا یا هر کس دیگری که می تواند با دستور به توقف طلاق کمک کند، می شود. مرحله چهارم افسردگی است، به دلیل این که کودک تشخیص می دهد که چه بخواهد چه نخواهد طلاق ادامه پیدا می کند. در پایان پذیرش طلاق است(هاتاک هاریا، 2005).


در حالی که وایتمن(1991) به این نکته دست یافت که حدود یک سوم از کودکان طلاق از این چهار مرحله، تقریبا در طی دو سال عبور می کنند، اما یک سوم دیگر کودکان الگوی مشابهی را دنبال می کنند که زمان بیشتری طول می کشد تا به نقطه پذیرش برسند. احتمالا پسران به زمان بیشتری نیاز دارند تا به پذیرش دست یابند و استرس های خانوادگی بیشتری مثل تغییرات بزرگ از قبیل جابجایی، تغییرات زیاد در درآمد خانواده، ازدواج های دوباره و در بعضی از موارد سوء رفتارهای عاطفی، جسمانی و جنسی، در زندگی آن ها وجود دارد. وایتمن(1991) معتقد بود یک سوم دیگر از کودکان طلاق، به نظر نمی رسد هرگز از اثرات طلاق بهبودی یابند. این کودکان خشمگین و افسرده باقی می مانند و هرگز به نظر نمی رسد که قادر به پذیرش طلاق باشند. این گروه ممکن است از شکست در مدرسه و مشکلات پیچیده تر در زمان بزرگسالی رنج ببرند.


طبق یافته های فریمن(1994)، این برای کودکان طلاق غیر معمول نیست که خشم، غمگینی، اضطراب، رهاشدگی، تنهایی، خارج از کنترل بودن یا حتی بیش از اندازه بار مسولیت را بر دوش داشتن با دیدگاهی از امکان متعهد شدن به بعضی از مسولیت های والد غایب، را تجربه کنند. بعضی از کودکان کشمکش های خود را با رفتارهای آشفته بروز می دهند، در صورتی که بقیه منفعل می شوند و عقب نشینی می کنند.


عکس العمل رایج دیگر به طلاق، سرزنش خود است. کودکان احساس می کنند که آن ها واقعا باعث طلاق شده اند(هت و روس، 1991). وایتمن(1991) به این نتیجه رسید که این عکس العمل در کودکان کوچکتر با سطح تفکر محدودشان در این سن مرتبط است. تفکر آن ها با اینجا و اکنون سر و کار دارد و نمی توانند پیامدها یا نیات و احساسات دیگران را در نظر بگیرند. طلاق در چنین قالبی که ( چه اثری بر من دارد؟) نگریسته می شود. این محدودیت از نوع خودمیان بینی تفکر، اغلب باعث می شود بسیاری از کودکان فکر کنند که تنها فردی هستند که این تجربه را می گذرانند و احساساتی نظیر خجالت را تجربه می کنند.


منبع : مجله دانشور/ دو ماهنامه علمی – پژوهشی دانشگاه شاهد/ سال شانزدهم/ شماره 37/ آبان 1388/ ص 3 – 1

نقش راهبردهای نظم جویی شناختی هیجانی در اختلال های درون سازی کودکان


هیجان نقش مهمی در جنبه های مختلف زندگی نظیر سازگاری با تغییرات زندگی و رویدادهای تنیدگی زا ایفا می کند. اصولا، هیجان را می توان واکنش های زیست شناختی به موقعیت هایی دانست که آن را یک فرصت مهم یا چالش برانگیز ارزیابی می کنیم و این واکنش های زیستی با پاسخی که به آن رویدادهای محیطی می دهیم، همراه می شوند.


هرچند هیجان ها مبنای زیستی دارند، اما افراد قادرند در شیوه هایی که این هیجان ها را ابراز می کنند، اثر بگذارند. این توانایی که نظم جویی هیجان نامیده می شود، فرایندهای درونی و برونی است که مسولیت کنترل، ارزیابی و تغییر واکنش های عاطفی فرد را در مسیر تحقق یافتن اهداف بر عهده دارد. بنابراین نظم جویی هیجان یک اصل اساسی در شروع، ارزیابی و سازماندهی رفتار سازگارانه و همچنین جلوگیری از هیجان های منفی و رفتارهای ناسازگارانه محسوب می شود. این سازه یک مفهوم پیچیده است که طیف گسترده ای از فرایندهای زیستی، اجتماعی، رفتاری و همچنین فرایند های شناختی هوشیار و ناهوشیار را در بر می گردد. به عبارت دیگر واژه نظم جویی هیجان مشتمل بر راهبردهایی است که باعث کاهش، حفظ و یا افزایش یک هیجان می شوند و به فرایندهایی اشاره دارد که بر هیجان های کنونی فرد و چگونگی تجربه و ابراز آن ها اثر می گذارد.


از آنجایی که نظم جویی هیجان نقشی محوری در تحول بهنجار داشته و ضعف در آن، عاملی مهم در ایجاد اختلال های روانی به شمار می رود، نظریه پردازان بر این باورند، افرادی که قادر به مدیریت صحیح هیجاناتشان در برابر رویدادهای روزمره نیستند، بیشتر نشانه های تشخیصی، اختلال های درون سازی از قبیل افسردگی و اضطراب را نشان می دهند. بنابراین می توان گفت، نظم جویی هیجان عاملی کلیدی و تعیین کننده در بهزیستی روانی و کارکرد اثربخش است که در سازگاری با رویدادهای تنیدگی زای زندگی نقش اساسی ایفا می کند. تا جایی که باید گفت بر کل کیفیات زندگی فرد اثر می گذارند.


به طور اجمال می توان اذعان نمود که افراد از روش های مختلفی جهت نظم جویی هیجاناتشان استفاده می کنند و یکی از متداول ترین این روش ها استفاده از راهبردهای شناختی است. راهبردهای نظم دهی شناختی هیجان، فرایندهای شناختی هستند که افراد برای مدیریت اطلاعات هیجان آور و برانگیزاننده به کار می گیرند و بر جنبه شناختی مقابله تاکید دارند. بنابراین افکار و شناخت ها در توانایی مدیریت، نظم دهی و کنترل احساس ها و هیجان ها بعد از تجربه یک رویداد تنیدگی زا نقش بسیار مهمی دارند.


از جمله راهبردهای مقابله ای مورد استفاده بعد از تجربه رویداد تنیدگی زا می توان به راهبرد ملامت خود، نشخوارگری، پذیرش، ملامت دیگران، فاجعه سازی و یا ارزیابی مجدد مثبت اشاره نمود که هر کدام پیامدهای خاص خود را خواهد داشت.


در این نکته که افراد در تمامی مراحل زندگی با دامنه وسیعی از رویدادهای تنیدگی زا و چالش برانگیز برای انطباق با جهان اطراف رو به رو می شوند، شکی نیست. اکثر کودکان برای رفع این چالش های محیطی از روش های ساده و ابتدایی استفاده می کنند. اما با افزایش سن، روش های مقابله ای خود را گسترش داده و از راهبردهای ابتدایی بیرونی و رفتاری به راهبردهای درونی و شناختی تغییر جهت می دهند، به طوری که اوایل نوجوانی یکی از دوره های مهم برای تحول مهارت های مقابله ای شناختی محسوب می شود زیرا در این دوره توانایی های شناختی تحول چشمگیری می کنند. پس با وجود این که رابطه بین تجربه رویدادهای منفی زندگی و افسردگی نسبتا تایید شده است، اما چگونگی مقابله فرد با رویداد تنیدگی زا نیز بر میزان افسردگی اثر دارد.


از آنجایی که تفاوت های فردی در فعالیت های شناختی و محتوای افکار بر چگونگی نظم جویی هیجان ها موثر است، استفاده از راهبردهای شناختی خاصی مثل نشخوارگری، فاجعه سازی و ملامت خود نسبت به دیگر راهبردها، آسیب پذیری فرد برای اختلال های درونی سازی را بیشتر می کند در حالیکه استفاده از راهبردهایی مانند ارزیابی مجدد مثبت آسیب پذیری کمتری به دنبال دارد. بنابراین سبک های نظم جویی شناختی هیجان نقش مهمی در رابطه بین تجربه رویدادهای منفی و علایم افسردگی ایفا می کند.


همچنین نتایج پژوهش ها نشان داده اند که کودکان و نوجوانان به طور ویژه از راهبردهای شناختی ناسازگارانه نظیر ملامت خود، نشخوارگری و فاجعه سازی استفاده می کنند که استفاده از این راهبردها نقش موثری در بروز رفتارهای ناسازگار دارد. در همین راستا، نتایج مطالعات متعدد نیز نشان می دهد که راهبرهای شناختی خاصی مانند ملامت خود، نشخوارگری و فاجعه سازی با اختلالات درونی سازی از قبیل افسردگی و اضطراب رابطه معنادار دارد. در رابطه با راهبردهای سازگارانه از قبیل تمرکز مجدد بر برنامه ریزی نیز مطالعات حاکی از رابطه مثبت و منفی این راهبرد به ترتیب با احساس بهزیستی و آشفتگی است.

منبع : مجله روان شناسی بالینی، سال 3، شماره 3( پیاپی 11)، پاییز 1390، ص 31 – 30.